مسئلهی محتوا و اینکه چرا «هدیه رو وانکرده پس فرستاد»
نویسنده: قاسم فتحی
زمان مطالعه:5 دقیقه

مسئلهی محتوا و اینکه چرا «هدیه رو وانکرده پس فرستاد»
قاسم فتحی
مسئلهی محتوا و اینکه چرا «هدیه رو وانکرده پس فرستاد»
نویسنده: قاسم فتحی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
یادم میآید روزهایی بود که پدربزرگ میگفت: «شک ندارم منظورش از خوشگلا باید برقصن، همون میمونا باید برقصنه.» از این آهنگ بدش میآمد. بدش میآمد بهعنوان بزرگ خاندان توی عروسیها دستش را بگیرند و بکشندش وسط. کفری میشد و حتی دست کسی که کشیده بودش وسط را گاز میگرفت. برای همین شروع میکرد به بدوبیراه گفتن. میگفت دلش نمیخواهد با این شر و ورها تکان بدهد. یعنی در مجموع معلوم نبود میخواهد با شجریان این کار را بکند یا اساساً دلش یک ترانهی خارجی میخواهد. با اینحال، برای نمایش ابتذال ترانهها مینشست خواننده و ترانهسرایش را مسخره میکرد. یعنی میآمد خودِ ترانه را حلاجی میکرد و منطقش را به چالش میکشید. یکبار صدایم زد که دستاورد تازهاش را برایم بخواند: «جان عزیزت بیا این را گوش کن. پسره وسط ترانه اولش دقالباب میکند. یعنی زنگ هم نمیزند. بعد دختره میگوید «کیه؟» آقای خواننده هم میگوید «سلام عزیزم، عزیزم سلام. دوست دارم، عاشقتم والسلام.» تازه اینجا ما نمیفهمیم در را باز کرده، نکرده، اصلاً چرا از پشت در اظهار لحیه میکند. خلاصه اینکه همین «کیه» باعث میشود طرف تا تهش را برود. بعدش پای یک کتاب را هم وسط میکشد. میفرماید «از تو کتاب عشق و دلدادگی، که پر عشق و پر از سادگی، وقتی کتاب عشق و خوندم تمام، خوشم اومد فقط من از یک کلام.» حالا این بندهخدا وسط ترانه وقت گیر آورده و دارد کتابی را هم معرفی میکند؛ کتاب عشق و دلدادگی را. اوج ماجرا اینجاست. اینکه استاد از یک کلامش هم خوشش آمده. حالا فکر میکنی آن تکهی محبوبش چه بوده؟ این بوده: «سلام عزیزم، عزیزم سلام، دوست دارم، عاشقتم والسلام.» توروبهخدا نگاه کن. یعنی قشنگ دارد به شعور من و تو توهین میکند. تازه انتظار دارد من با این بریدهی نیمهبند هرتکی بروم وسط خودم را تکان بدهم؟ اصلاً این ریتم به این ترانه چه ربطی دارد؟
من خودم البته کیف میکردم از این تحلیلهایش. اصلاً منتظر بودم صدایم بزند و بگوید این را گوش کن. مسئلهی تناسب و ریتم بینهایت برایش اهمیت داشت. یک بار به من گفت: «این بابا یارش گذاشته به بدترین شکلممکن رفته بعد دارد بندری میزند و خیلی سرخوشش است. یک نمایش تصعنی و پراطوار.» تا سالها کارمان همین بود. او دستی در شعر و شاعری داشت، اهل ویرایش بود و زبان بینهایت برایش اهمیت داشت. برای همین دلش نمیخواست زیربار این ترانهها حتی چندساعتی خوش بگذراند و بیخیال محتوا شود. اما بار آخری که دیدمش قصه کاملاً فرق کرده بود. همهچیز فرق کرده بود. قرار بود برایش جشن تولد بگیرند. آنجا بود که برای اولینبار بدنِ پُر از کَکومکش را از نزدیک میدیدم. پوست تنش ورآمده بود، زیر دستهایمان سُر میخورد. بابا بلند شد بهزور زیرپوشش را درآورد و پیراهن گلمنگُلی را که خودش برایش خریده بود تنش کرد. آب جمع شده بود توی چشمهایش. روی سرش دولکهی بزرگ قهوهایرنگ بود و انگار روزبهروز هم بزرگتر میشدند. لکه از قبل بودند ولی حالا بیشتر به چشم میآمدند. عمهها بودند، نوهها بودند، دخترها بودند، همه بودند. مادربزرگ هم نشسته بود یکگوشهای. اَبروهایش را کشیده بود توی هم: «چه نازی هم میکنه خرس گنده. بلندشو دیگه، واسهت تولدت گرفتن؛ این تو عمرش تا حالا کسی واسهش تولد نگرفته آخه.»
حالا دیگر طوری شده بود که نمیتوانست دربارهی محتوای خودش هم حرفی بزند. بابا شلوار هدیهاش را هم روی پیژامهای که پوشیده بود بالا کشید. کرواتش را زد. من سبیلهایش را شانه کردم. سهیلا رفت فِلشش را چپاند توی تلویزیون. واکنشی نداشت. نایی هم نداشت. دهبار آهنگ «هدیه رو وا نکرده پس فرستاد را» را با صدای بلند پخش کرد. توی هربارش، یکی از عمهها و نوهها بلند میشدند جفتی باهم میرقصیدند. تا جلوی بابابزرگ میآمدند، اَداواَطوار درمیآوردند و میچرخیدند و بعد دونفری ماچش میکردند.
بار آخر بهزور بلندش کردیم. بعد رفتیم سَربخت مادربزرگ. کشاندیمشان تا وسط گل قالی هال. همه رفته بودیم وسط. جا شده بودیم توی فرش دوازدهمتری. بابا کمر بابابزرگ را میلرزاند و عمهها دستهای مادربزرگ را بالا میبردند. دورشان میچرخیدیم. کمر بابابزرگ مثل تنهی نهال تازهغرسشده با هر تکانی میلرزید. تنها حرکت بابابزرگ این بود: با عصا زد به شکم مادربزرگ. ترکیدیم از خنده. خانه روی هوا بود: «هدیه رو وا نکرده پَس فرستاد.» بلند میخواندیم، همهباهم. سمعک بابابزرگ وسط رقاصیها افتاد روی زمین، رفت زیر پایمان. نمیدانم بعدازآن توانست چیزی بشنود یا نه. نوبت من شد. جفتِ لکههای قهوهای روی سرش را بوسیدم. فرشِ زیرپایمان چندمتر با خودمان جابهجا میشد. مادربزرگ اینجایش را با چندتا بشکن برای ما خواند: «بهاونکه عاشقم کرد منو داد بَر باد... .» دلم میخواست بدانم تحلیل محتوایش از این ترانه چیست؟ چطور فکر میکند؟ دربارهی هدیهای که وانکرده و پس فرستاده شده نظرش چیست؟
همه هو کردیمش، همه چشمهایمان گِرد شد، همه بلندبلند خندیدیم، همه به بابابزرگ نگاه انداختیم و انگشتانمان را فرو کردیم توی پهلوهایش که قلقلکش بدهیم، که بگوییم زنت چه آهنگهایی بلد است و چهقدر قرتی شده و تو همینطوری صُمبکم اینجا ایستادی؛ مردحسابی، آخر یک تکانی بهخودت بده. ولی ایکاش آنروز اینقدر تا خرخره نمیخندیدیم و نمیرقصیدیم. از یکماه بعدش که بابابزرگ توی حمام قلبش ایستاد تا همینحالا، هروقت این قطعه را میشنوم سرخوشی جایش را بهتصور کردنِ آنروز میدهد. به محتوای خاطرهای که او در مرکزش بود.

قاسم فتحی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.